اولین حضور در کافه کوه
تو فکر این بودم که یه چیزی بخرم و دور هم بخوریم..یه دفعه یه جرقه ای تو مغزم زدو کله ماشینو کج کردم به سمت قنادی پانیذ...یه کیک گرفتم و گفتم روش این جمله رو بنویسه:"کافه کوه تولدت مبارک"...خیلیم قشنگ نوشت.و فقط گفتم خداکنه سالم برسه بالا تو کافه محمد تهرانی....
تو طول مسیر تو این فکر بودم که کیا رو میبینم..بعضی بچه هارو که میدونستم میان..مث آقا فرشید و آقا فرید و رامیار و مهشید و احسان....البته من چون تازه وارد این جمع شدم خیلیم کسی رو نمیشناسم و خودمم آدم سرشناسی نیستم و وبلاگم هم مالی نیس که از روی اون منو بشناسن ولی از تیرماه امسال که تو صعود ششم قلم با این جمع گرم و صمیمی آشنا شدم اینو میدونم که با هر کدومشون روبرو بشم مث اینه که از مدتها قبل همدیگه رومیشناسیم..این خصلت خوبیه که تو بیشتر بچه ها دیدم..پس هیچوقت احساس غریبی نمیکنم با کسی...حتی اگه به وبلاگشم سر نزده باشم و حتی اگه لینکشم نکرده باشم..یه نیروی نامرئی این وسط وجود داره که ماهارو بهم مرتبط میکنه...یه حس مشترک...یا دغدغه های مشترک...علیرغم اختلاف سلیقه ها و اختلاف نظرایی که وجود داره....
..کافه تهرانی رو از قبل بلد بودم..اصلا" تو انتخاب این محل هم یه حکمتی نهفته بود..منو برد به 20 سال پیش که با بچه های هیئت بانوان تهران(ظریفه رحیم زاده)میومدیم تو کافه تهرانی ..خدا رحمتش کنه.الآن پسر اون خدابیامرز داره اونجارومیچرخونه....خلاصه من که عاشق خاطرات گذشته و مرور اونام.خدا هم برام از در و دیوار میاره..
....با فرزاد رفتیم تو و دیدیم بله....یه جمعی که نگاهاشون برام آشنا بود نشسته بودن و رفتم جلو....هنوز که هنوزه اینجور موقعا هل میشم و دست و پامو گم میکنم(البته خیلی سعی میکنم خودمو کنترل کنم)....قلبم هم تاپ و توپ میزنه که همیشه میگم خوبه قلب آدما اون زیره و کسی اون نمیبینه.اگه نه خیلی موقعا آبرو ریزی میشد:)))))))))
....تقریبا" 15 یا 16 نفر تو کافه بودن و با همه سلام و حال و احوال کردیم و نشستیم....بالاخره انتظار به سر رسیده بود...لیلی عزیز رو هم که خیلی مشتاق دیدنش بودم رو دیدم..کسی که با این پیشنهاد عالی و خوبش همه رو دور هم جمع کرده بود...خیلی گرم و صمیمی بود....مث وبلاگش بود....مهربون و دوست داشتنی:)و مهدی ساقی و آرزو احمدزاده ی عزیز و شیطون که هر وقت میبینمش یاد اون مشغول ذنبه کردنش(!!) تو همدان میفتم:)))و دوستان دیگه بار اول بود میدیدمشون:امیرحسین ناظمی-آیاز-یوسف سورنی نیا-الهام-پریسا-ژینای نازنین(دختر آقا فرید)
.....بعد شروع به گپ زدن با بقیه شدم و یدفعه یادم افتاد به جعبه کیک که ببینم سالم رسیده بالا یا نه..

همه پرسیدن تو اون جعبه چیه؟گفتم خودتون حدس بزنین...که بالاخره فکر کنم احسان حدس زد که کیک تولد کافه کوهه...و در جعبه رو برداشتم و چشمتون روز بد نبینه:((((((((((((روی کیک خراب شده بود..خیلی سعی کرده بودم با احتیاط بیارمش بالا و مواظب باشم.ولی نمیدونم چرا اینطوری شد.....ولی تصمیم گرفتیم با خامه درستش .لیلی رفت یه خامه گرفت و خلاصه مث بچه های رشته مرمت و بازسازی آثار باستانی شروع کردیم به بازسازی و ماست مالی:)))بد نشد...یک کمی راست و ریسش کردیم...
ولی بچه ها خیلی خوششون اومد از این ایده و خیلی به من اظهار لطف کردن و خجالتم دادن.....
بعد هم یه تعدادی دیگه از بچه ها اومدن...البته بچه ها که نه بزرگانی مث آقای فرامرز نصیری و آقای ثابتیان که بار اول بود میدیدمشون و افتخار آشنایی باهاشونو داشتم و آقای ستوده شایق که قبلا" صعود ششم قلم ایشونو دیده بودم..و تعدادی از دوستان جدید که از آشنایی با همشون خوشحال شدم....
طبق معمول مراسم معارفه شروع شد....و بخوبی تموم شد...بعضیا علاوه بر معرفی خودشون پیشنهادهای خوبی ارائه میدادن و در کل نظر جمع بر این بود که زیاد پشت کامپیوتر نشستن هم خوب نیست و گاهی باید ازین دنیای مجازی دست و دلشو آدم بکنه و بزنه بیرون .پیشنهاد کردند که ماهی یکبار این تجمع انجام بشه..بدن هیچ مراسم خاص و چارچوب و خط ونشون کشیدنی...و اینکه خیلی از حرفا باید به قول معروف چهره به چهره و به حالتی که زل بزنیم تو چشمای هم و پلک نزنیم باید گفته بشه نه با کامنت و اظهار نظرهای مجازی..که البته پیشنهاد بدی نیس...چون چیزی که از طریق بهترین و جدیدترین تکنولوژی قابل انتقال نیست حس واقعی کلمات و واژه هاست.....

مراسم با عکس های دسته جمعی دور کیک و بریدن کیک(بدون مراسم رقص چاقو به قول امیرحسین ناظمی!!!) و تقسیم کیک و نوش جون کردنش ادامه پیدا کرد و بعد هم دوستان یکی یکی آماده رفتن شدن ...ساعت دیگه داشت 7 میشد و من باید فلنگ رو میبستم....تا حالا تا این موقع شب تو دربند نبودم..اینم از برکات دنیای وبلاگ نویسیه....توی معارفه ام به بقیه گفتم که واقعآ" چشم همسرم روشن که خانمش تو این سن کافه برو شده!!!!البته این کافه خدارو شکر ازون کافه هایی نبود که به قول حسین رضایی دود از سر و کله ی کافه میره بالا..اینجا حتی یه پک به سیگاری هم زده نشد...اگه علی ساربونه میدونه شتر رو کجا بخوابونه..من این جمع رو انتخاب کردم یه دلیلش همینه.......

در پایان باید بگم کافه کوه در نهایت صمیمیت و بخوبی افتتاح شد..پیش بینی های لیلی عزیز درست از آب دراومد....بدون مرامنامه ی از قبل نوشته شده ای ولی با حضور بچه هایی بامرام....محلی بود برای برای تبادل نظرات در جهت ایجاد درک متقابل...و از هر رنگ تعلقی آزاد آزاد...کافه کوه رو دوست داشتم...فکر کنم امشب آدم خوبه ی ماجرا لیلی بود و بس......

پ.ن:امشب یه معجزه ای اتفاق افتاد..اونم اینه که من دارم بلافاصله بعد از اجرای یه برنامه گزارششو مینویسم..حرف آقا فرید رو گوش کردم...حالا دیگه میتونم با خیال راحت برم به همه بگم با گزارش برنامه "کافه کوه" آپم:)))))))))....من بالاخره آآآآآآآآآآآآآپ شدم م م م م م.....هورااااااااااااااااااا:)))))))))
پ.ن:جای خیلی از دوستان که دوست داشتند ولی نتونستند تو این برنامه شرکت کنن خالی بود مثل همنورد خوبم عباس ایلاقی.آرزو احمدی.الهه حمیدی.سیمین نوری.آنا فراهانی.احدمحمدخانی.محمدعلی علائی و .....
پ.ن:ممنون از لیلی عزیز برای پیشنهاد خوبش...و ممنون از همه ی دوستانی که تو این برنامه شرکت کردن.مخصوصا" دوستای خوبی که از شهرهای دیگه اومده بودن....دست مریزاد به این همت والاشون....
اینم آخرین عکس که در راه برگشت از کافه محمد تهرانی(کافه کوه خودمون)گرفته شد...بار اول بود که این ساعت ازون مسیر میومدم پایین...چه ناپرهیزیایی کردم امشب!!!!!!!!!!!!!کافه رفتن و این ساعت برگشتنو خدا سومیشو بخیر بگذرونه:)))))))))))


با سلام وارادت فراوان خدمت دوستانی که از این به بعد افتخار آشنایی باهاشونو تو وبلاگم دارم.مدتهاست که تصمیم به راه اندازی یه وبلاگ داشتم ولی بنا به دلایلی(خوبه ما همیشه این بنا به دلایلی رو داریم...!!)این علاقه ی شخصی و بالقوه جامه ی عمل نمیپوشید.یا این جامه براش گشاد بود و یا رنگ و جنس و مدلش مناسب نبود.در هر صورت در واپسین روزهای اولین ماه فصل نوشدن اگه خدا باهام یار باشه و خودمم همت کنم دارم بسم الله شو میگم و راش میندازم.